لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت:
امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس.
شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛
آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.
دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،
آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت.
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد ونوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت،
آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى .
گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی .
خدا هیچ نگفت .حکایت برصیصا
در میان بنی اسرائیل عابدی به نام «برصیصا»زندگی می کرد،او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او می آوردند،او دعا می کرد،آنها سلامتی خود را باز می یافتند.
برای خواندن بقیه حکایت به ادامه مطلب بروید.